شعر
کجاییم؟
نوشته شده توسط Administrator جمعه ۰۵ تیر ۱۳۹۴ ساعت ۱۹:۱۵
نمی دانم کجایم
در کجای این شبیخونی که یک روز از بهارِ عمر هم نگذاشت
نه از رؤیای کوک وار
نه حتّا ساقه یی از باغِ پنداشت.
تو می دانی کجایی؟
دامن ات را هم تو قادر نیستی از بادِ پائیزش رهانی!
از کدامین سو می آید باد؟
دیرسالی ست این را هم ندانی!
------------------------
واشینگتن، ۷ خرداد ۹۴
چیزی هست؟
آخرین به روز رسانی در چهارشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۴ ساعت ۲۱:۳۹ نوشته شده توسط Administrator چهارشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۴ ساعت ۲۱:۳۴
دیدمش دیروز
می آمد بسویم از فراز کوه
پائین.
گفتمش چیزی تو دیدی بیش از آن چیزی که من میبینم اینجا؟
خندید و رفت
(خندهاش از خندههایی که نمیدانی نشان تلخکامی یا نشان شادکامی ست)
☐
دیدمش امروز
هنگام عبور از من به سوی قلّه ی مه پوش.
با سرعت که میشد دور
گفتم (با صدایی بیشتر فریاد):
در جستجوی چیستی بیش از تمام آنچه من می بینم اینجا؟
نشنید و رفت...
------------------------
واشنگتن، ۳ خرداد ۹۴
در چاه
نوشته شده توسط Administrator جمعه ۰۱ خرداد ۱۳۹۴ ساعت ۲۱:۵۹
انبوه حادثه در چشمهامان است
وینگونه چشم به راهِ معجزه ایم!
دیروزمان چه سرخوشانه گذشت
امروزمان به زمزمه سَر می شود به گوش یکدیگر:
«وای...از چه ما ندانستیم
در اندرونِ چاهِ معجزه ایم؟»!
[]
دل در حجاب نمی مانَد
وقتی که عاشق و معشوق
در هم تنیده شوند
تن در حجاب نمی مانَد
[]
دل بسته ی خیال
رازدارانِ حیرتِ خویشتن بودیم .
دیروزمان چه سرخوشانه گذشت
معشوق
رؤیاوَشانه زیبا بود.
امروزمان به زمزمه سر می شود به گوش یکدیگر:
«معشوق
ناباورانه رؤیا بود»!
----------------------------
واشینگتن، ۱۸ اردیبهشت ۹۴
خوشا در آینه بودن
آخرین به روز رسانی در جمعه ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۴ ساعت ۲۲:۴۶ نوشته شده توسط Administrator جمعه ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۴ ساعت ۲۲:۴۱
محو شدی
مثل سایه، مثل آب
– در چشم آفتاب.
مثل خانه که از پای بست ویران بود.
مثل چشمه که در سراب می جوشید
و چون به چشمه رسیدم
جهان
تمام
بی جان بود.
[]
چه حاصل از همه عمر
وقتی امید
عیشِ مختصر است و عشق
همیشه محتضر است؟
[]
اگر که آینه نباشد،
دلت همیشه کاسه ی دریوزگی ست
که عابران
در آن
اضافیِ انبانِ خویش می ریزند.
اگر که آینه نباشد
که بنگری به حلقه ی داری
که دیگران به گردنت آویزند.
اگر که آینه نباشد....!
---------------------------------
واشینگتن، ۱۱ اردیبهشت ۹۴
من و تاریکی و تو
نوشته شده توسط Administrator جمعه ۰۴ ارديبهشت ۱۳۹۴ ساعت ۲۲:۲۲
آتش افروخته ام
می لرزم
شب
دراز است
و می ترسم از اندوخته ی اندکِ هیزم هایم.
[]
گرم نمی خواهی کرد
دست هایم را
با هیزم انگشتانت؟
[]
کاش می دانستی:
شب
دراز است
از عمر من از بافه ی گیسوی تو طولانی تر
و مرا (گمشده در تاریکی)
دو چراغ است فقط (پنجره ی مژگانت).
-------------------------
واشینگتن، ۲۷ اسفند ۹۳
مطالب بیشتر...
صفحه 5 از 13